از شمارۀ

وصف راز

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

از رازهایت بگو

نویسنده: مهشید علیزاده

زمان مطالعه:6 دقیقه

از رازهایت بگو

از رازهایت بگو

شین عزیزم،

 

نامه‌ات به دستم رسید. صادقانه بگویم، با دیدن نامه، آن هم نامه‌ای از سمت تو، ترس ورم داشت! نمی‌دانی با چه شتابی پاکت نامه را باز کردم و بین کلمات چشم گرداندم که مطمئن شوم اتفاق بدی نیفتاده، که همه چیز امن‌و‌امان است. کلمه‌ها که آرامم کردند، همان‌طور که چشم از نامه برنمی‌داشتم، صندلی‌ را کشیدم عقب، روی آن نشستم و انگار که سال‌هاست منتظر نامه از سمت تو بوده‌ام، دوباره خواندمش.

 

اصلاً چقدر خوب کردی به‌جای تلفن‌زدن و فرستادن پیامک و پیغام صوتی، برایم نوشتی. ما وقت نوشتن آرام‌تر و صبورتریم. یک شکیباییِ به‌خصوص که برای نامه‌هاست. هول نکرده‌ایم که صحبت را کوتاه کنیم. با دلِ جمع از هر دری حرف می‌زنیم. من همه‌ی این‌ها را خیلی دوست دارم.

 

کار و زندگی را گذاشتم کنار. چای دم کردم. دنبال شکلات هم گشتم. به‌عنوان متعلقاتِ چای. جای تو خالی. این کار را وقتی می‌کنم که می‌خواهم زندگی در آن لحظه‌ها کِش‌دارتر و عمیق‌تر رقم بخورد. شوق نوشتن در جواب نامه‌ات این حال را ساخته. خیال نکنی از ذوق، از درونیات نامه غافل شده‌ام.

 

برایم نوشته بودی «دلم می‌خواست بعدِ مدت‌ها به کسی رازهایم را بگویم. برای تو نامه نوشتم. رازهای زیادی هست. نمی‌دانم از کدام‌شان بگویم که سبک شوم.»

 

شین! خوب می‌دانم این‌که هم بخواهی زبان وا کنی و بگویی و هم ندانی از چه و از کدامش بگویی، ماحصل چه آشفتگیِ فراوانی‌ست. یک حال برزخی که تو را بین دنیای سکوت و رگبار نگفته‌ها معلق نگه می‌دارد. سخت است. گفته بودی هوا که ابری می‌شود انگار توی دلت چیزی را دارند هم می‌زنند، حالت گرفته می‌شود و از بخت بد آنجا روز در میان هوا ابری‌ست. گفته بودی دست‌هایت مور‌مور می‌شوند و خواب می‌روند. از این جنس خستگی باخبرم. می‌دانم که دردهای کوچک، کلمه می‌شوند و دردهای بزرگ، سکوت. به‌خودپیچیدن توی درد دل و دست و پا و سر. اصلاً آسان نمی‌گذرد. همه‌ی این‌ها را می‌دانم و بااین‌حال، هنوز از تو چیز زیادی نمی‌دانم. ‌از خودت برایم بگو... .

 

نوشته‌ای هروقت یاد دورهمی‌های‌مان میفتی، بدجور دل‌تنگ می‌شوی. واقعیتش را بخواهی بین بچه‌ها این حرف افتاده بود که تو میلِ خودمانی‌شدن با جمع را نداری. آن مدلی‌ که وسط صحبت‌ها توی خودت می‌رفتی، که انگار آنجا یک چاه عمیق است که صداهای‌مان توی آن می‌پیچد و چندبار آن‌ها را می‌شنوی، به تصورشان پروبال می‌داد. با آن‌ها هم‌عقیده نبودم. حالا هم شنیدنِ این حرف از تو، دل‌گیرم می‌کند؛ که چرا اجازه‌ی فهمیدنت را نمی‌دادی. چرا هیچ‌وقت ندانستیم... . آدم دلش می‌خواهد وقتی عزیزانش دور خودشان دیوار می‌کشند، برای‌شان همه‌کار بکند؛ چه با نردبان گذاشتن و بالا رفتن و چه با جبر، یاری رساندن.

 

اول استکانِ کمرباریک را انتخاب کردم. دیدم نمی‌چسبد. ناچیز است. یک لیوان با مقیاس پارچ برداشتم. چای ریختم و حالا در خدمت شما هستم.

 

خانه‌ی میم بودیم. لیوان‌ها را باسرعت اسکاچ می‌کشیدی، می‌دادی دستم. قرولند می‌کردی که درست نیست بچه‌ها از خانه‌زندگی‌شان برای هم حرف می‌زنند. چه اعتمادی به من و تو هست؟ همان‌جا باید دستم می‌آمد که با «گفتن» راحت نیستی. حق می‌دهم. مثلاً خود من، دیروز به همکارم گفتم درمورد فلان مراجع سردرگم‌ام.‌‌‌ نمی‌دانم باید چه‌کار کنم. نه با خودم، نه با او. نمی‌دانی شین! نه گذاشت و نه برداشت، انگار‌نه‌انگار که من دنبال تدبیر امر بودم، شروع کرد روی من عیب‌گذاشتن که اصلاً چرا یک بیمار باید تو را درگیر کند و فلان‌و‌بیسار! باور کن چنان عرقی روی پیشانی ام نشسته بود و چنان لعنتی به خودم می‌فرستادم که چرا پیش او دهن وا کرده‌ام و آشفتگی‌ام دوچندان شد. خلاصه‌ی کلام، از این دست ترس‌ها خبر دارم. طعمش را چشیده‌ام. زننده است.

 

اما همین‌که قلم برمی‌داری، برایم می‌نویسی و می‌پرسی از کدام راز دلم بگویم، از نیازت به گاه‌و‌بیگاه اعتمادکردن، خبر نمی‌دهد؟ و خوشا به زمانی که اهلش را هم پیدا کرده باشی. به حالت اعتماد کن.

 

دستم را گرد لیوان چسباندم، هنوز لب‌سوز است. چای را لب‌سوز نه، اما گرم دوست دارم که از دهان تا قلبم را گرم کند. خبر که داری؟ چای به قلب می‌ریزد. بعضی‌وقت‌ها هم سربالا می‌رود و مغز را گرم می‌کند. در طبعش است!

 

این‌که گفته‌ای دست‌ودلت به هیچ‌کاری نمی‌رود، مال این نیست که گاهی آدم فکر می‌کند هیچ‌وقت قرار نیست از این درد و غصه‌ها خلاص شود؟ بعد همه‌ی این‌ها توی تن‌وبدنش جوری سنگین می‌شود که پاها طاقت وزنش را نمی‌آورند و باید یک گوشه خودش را ولو کند؟

 

نوشته بودی بیخودوبی‌جهت گریه‌ات می‌گیرد. کاش کنار تو بودم. آدم که زیادی ساکت بماند و سرپوش روی زخم دلش بگذارد، زخمش عفونت می‌کند، زود‌به‌زود‌تر ناله سر می‌دهد. نازک‌نارنجی و بچه می‌شود.

 

اصلا مگر می‌شود همیشه آدم‌بزرگ بود؟ یک‌جایی خسته می‌شوی و اتفاقاً دلت می‌خواهد پا بکوبی و غر بزنی و یک دل سیر گریه کنی. می‌پرسی فایده‌اش چیست؟ بالاخره یک‌نفر زخمِ عفونت‌کرده‌ی تو را می‌بیند، دردت را می‌فهمد و به دادت می‌رسد!

 

برایم بنویس. مثلاً بنویس که خسته‌ای. دلت می‌خواهد سر رئیس خودخواهت را بکوبی توی دیوار. بی‌پولی فشار آورده و جوانی‌ات در حسرت می‌گذرد. شوهرت هوای تو را ندارد و دعواهای وقت‌و‌بی‌وقت امانت را بریده. حس می‌کنی به دردنخورترین آدم روی زمین هستی. پدرت ناامیدت کرده. فلانی پشت سرت حرف‌های ناجور زده و دلت را شکسته. مادرت توی جمع با حرف‌هایش خوردو‎خمیرت کرده. دوستت تلفن را روی تو قطع کرده و غیره و ذلک!

 

شین! به‌قول خواهرم همین حرف‌های به‌ظاهر ساده، اما دور از تحمل و دردناک را آدمیزاد می‌کند توی یکی از اتاق‌های دلش، درش را قفل می‌زند و کلیدش را می‌گذارد توی مغزش. بعد اسمش را می‌گذارد راز. (خواهرم الان ده‌ساله است و با همین سن کمش به من چیزی یاد می‌دهد!) و بعد رازها توی همان اتاق، چنان با فکرو‌خیال‌های اوقات تنهایی، تن پروار می‌کنند و به در مشت‌و‌لگد می‌زنند که جلوی‌شان کم می‌آوری. این فشار را توی قلبت حس می‌کنی؟ این‌ها همان رازهایی هستند که نباید راز بمانند.

 

تمام نامه‌ام خرج این شد که بگو، حرفی بزن. اگر می‌توانی به من دل‌گرم و مطمئن باشی، دستم را بگیر و بیا با هم به آن درِ قفل و کلون‌زده نزدیک‌تر شویم.

 

اگر همیشه از سرزدن به آن اتاق فرار کنی، یادت می‌رود آنجا چه خبر بود؟ تو قبل از این که بودی؟ اصلاً فکر کن اگر این قفل‌ها روی دست‌هایت سنگینی نمی‌کردند، با آن دست‌ها و دل سبک شده، چه‌کار می‌کردی؟

 

برایم بنویس و از خودت بگو. شاید دیگر باران، دلت را هم نزند. عوضش به دلت صفا بدهد. ترو‌تازه‌ات کند.

 

به همان رازهایی فکر کن که دیگر نباید راز بمانند. بعد، گاه‌و‌بیگاه برایم بنویس... .

 

چای‌ام از دهان افتاد. یخ زد. این هم یکی از عقوبات سال‌تا‌سال حرف نزدن!

مهشید علیزاده
مهشید علیزاده

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.